وقتی هر چی داشتم رو دزدیدن…
از اون روز به بعد اصلا حوصله نوشتن و کلنجار رفتن با کلمات رو ندارم، نه فقط کلمه ها، حال و حوصله خیلی چیز های دیگه رو هم ندارم. جدای از بلاگ نوشتن، از سالها پیش برای خودم هم مینوشتم، توی یک دفترچه ای با یک وابستگی خاص نسبت بهش. اونم رفت. دیگه چه انگیزه ای میمونه برای نوشتن؟
همیشه هر مشکلی برای آدم پیش میاد، روز های اولش خیلی سخت میگذره، اما عادت کردن، وفق پیدا کردن و فراموش کردن نعمت های بزرگی هستن که خدا درون هر انسانی قرار داده. و اگر اینها نبود قطعا زندگی غیرقابل تحمل میشد.
این ها در هر صورت اتفاق میفتن. عادت میکنی، شک نکن، ولی موضوع مهم زمانه. این که کی عادت میکنی؟ کی عادی میشه و دیگه اذیتت نمیکنه؟
توی این شرایط سه تا کار میتونیم انجام بدیم:
۱- بشینیم و هر روز و هر ساعت به اتفاقی که برامون افتاده فکر کنیم و به خودمون سرکوفت بزنیم و از زمین و زمان گله کنیم که چرا من
۲- بیخیالش بشیم و بذاریم زمان بگذره و آروم آروم عادی بشه همه چیز.
۳- تمام تلاشمون رو بکنیم که زود تر عادی بشه و عادت کنیم
دو سه روز اول واقعا سخته که حالت اول نباشیم. من بودم.اما بعد گفتم خب، رفت، اتفاق افتاد، چیکارش کنم، چیکار میشه کرد اصلا؟ چرا باید بشینم و همش به اون اتفاق فکر کنم و روز هام رو به تباهی بگذرونم؟ چند روز که گذشت از حالت اول پریدم رو حالت سوم. مثبت نگاه کردن به قضیه، خوندن فلسفه، مشخص کردن هدف و انگیزه کمک خیلی زیادی میکنه که بپری رو حالت سوم و موندگار بشی.
به قولِ دوستم چرا ما انقدر وابسته گذشتمونیم، حال رو ثبت میکنیم که در آینده گذشتمون رو ببینیم و که اون روز اونجوری شد و اون اتفاق افتاد. که چی بشه؟ دفترچم رفت، باید میرفت. اگر قرار باشه داشته باشمش دنیا بهم بر میگردونتش یه روزی. برام هم مهم نیست دیگه. موبایل قبلیمو برداشتم، یه دستی به سر و روش کشیدم و الان دوستش دارم و احساس خوبی بهم میده، کوله پشتی گرفتم و یک لپتاپ، چیز های دیگه رو هم کم کم میگیرم.
و این که نوشتن رو هم از امروز شروع کردم 🙂
Categories: زندگی