یک سال پیش همین روزا

‌‌یک سال پیش همین روزا بود که توی پادگان داشتیم کار های ترخیص رو انجام می‌دادیم که بعد از دو ماه زندگی با سبک نظامی، برگردیم خونه هامون و روال عادی زندگی از سر گرفته بشه.

قصدم این نیست که خاطرات یا اتفاق های خوب و بد رو تعریف کنم یا کسایی که نرفتن رو بترسونم یا نصیحت کنم. نمی‌خوامم صفر تا صد دوره آموزشی رو بگم، فقط می‌خوام به صورت خلاصه با نقاشی هایی که از محیط اونجا کشیدم یک تصویر ذهنی بهتون بدم که دوره آموزشی چجور جایی هست و فضاش چجوریه، شاید براتون جالب باشه.

لحظه ورودمون به پادگان به هممون یک کد دادن، کد تشکیل شده از شماره گردان، شماره گرواهان، و شماره سازمانی هر سرباز، که از این به بعد ما رو با اون شماره می‌شناختن. کد من ۹۷-۲۲ بود، یعنی گردان ۲، گروهان ۲ و ۹۷ هم شماره سازمانی خودم. که همین شماره تختم رو هم توی آسایشگاه گروهان مشخص می‌کرد.

مجموعه ۱۲۰ نفری سرباز ها یک گروهان رو تشکیل میدن، مجموعه ۴ گروهان هم می‌شه یک گردان که همه این ها یک فرمانده مشخص داره.(تعداد توی هر پادگان متفاوته)

آسایشگاه ما دو قسمت داشت، تخت ۱ تا ۶۰ و تخت ۶۱ تا ۱۲۰ و این دو قسمت با یک فضای ۴ متر در ۶ متر از هم جدا میشد. تخت های دو طبقه کنار هم چیده شده بودن و فقط جای راه رفتن بینشون بود. روکشِ سفیدِ تخت باید محکم و بدون کوچکترین چروکی به تخت پونز می‌شد. پتو هم باید هر روز صبح با روش خاصی تا زده می‌شد و اگر به هر دلیلی موقع تا زدن، لبه های پتو دقیق روی هم نمی‌نشست در صورت دیده شدن تنبیه در انتظارت بود.

نمای آسایشگاه از روی تخت من

همچنین کنار تخت ها هم کمدِ مربوط به هر تخت بود که وسایل باید توش با نظم و قاعده مشخصی چیده می‌شد و گذاشتن چیزیی غیر از چیز های مشخص شده ممنوع بود و در صورت دیده شدن باز هم تنبیه در انتظارت بود.

ترتیب چیدمان وسایل

 

فرمانده گروهان یک نفر رو به عنوان ارشد و یک نفر هم به عنوان منشی ارشید با همون دستیار ارشد انتخاب می‌کنه که وظیفش حفظ نظم، به صف کردن بچه ها و اینجور کارهاست. معمولا برای هر موضوعی یک ارشد انتخاب میشه که از اون به بعد اون شخص می‌شه مسئول اون چیز.

ساعت ۴ صبح با صدای رادیویی که برای کل گردان پخش می‌شد بلند می‌شدیم، لباس نظامی می‌پوشیدیم و پتو رو تا می‌کردیم. توی سرما به صف می‌شدیم و می‌رفتیم برای نماز، بعد از نماز، سالن غذاخوری برای صبحانه، بعد از صبحانه هم آسایشگاه و آماده شدن برای برنامه‌ی تا ظهر که می‌تونست یا چند تا کلاس تئوری باشه، یا رژه، یا اسلحه یا ورزش. همین داستان برای نماز ظهر و عصر و همچنین مغرب و عشا هم بود که طبیعتا قبل از ناهار و قبل از شام بودن.

کیفیت غذا متفاوت بود هر روز، یک روز کباب بود، یک روز هم سوپ بدمزه ، اما در کل وضعیت غذا خوب بود تو پادگان ما.

خوشبختانه بعد از ناهار و شام یک ساعتی زمان داشتیم برای استراحت. معمولا این ساعت توی آسایشگاه خیلی شلوغ بود، بچه ها پانتومیم بازی می‌کردن، بلند بلند می‌خندیدن و حرف می‌زدن. صدای تلوزیون هم که همیشه بلند بود. این فضا یک خورده تحملش برای من سخت بود. یا با دوستم که از بندر با هم اومده بودیم بیرون بودم یا هم می‌رفتم جاهای مشخصی که بررسیشون کرده بودم می‌نشستم کتاب می‌خوندم یا می‌نوشتم.

روز های اول می‌رفتم پشت آسایشگاه. اولا خوب بود و خلوت اما کم کم سیگاری ها پیداشون شد و مجبور شدم نقل مکان کنم به جای دیگه:

سکو های پشت آسایشگاه(اون ساختمون هم آسایشکاه گردان کناریمونه)

پاتوق دوم یکم فاصله داشت با آسایشگاه. بیشتر وقتا دوستم هم میومد اینجا برای ورزش با دستگاه ها. اما تقریبا به غیر از ما دو تا هیچ کس نبود که توی این سرما، گرمای آسایشگاه رو ول کنه و بیاد اینجا. یک ماهی رو اینجا بودم

نقاشی زیاد جزئیات نداره، توی این مسیر لوازم ورزشی هست. رو راحت ترینشون مینشستم و میخوندم یا مینوشتم

و در نهایت بهترین جا رو پیدا کردم، میدون موانع. تکیه به سکوی۴۵ درجه عبور که بهترین زاویه نسبت به خورشید قرار گرفته بود. از گوشه سکو، پشت سرم رو که نگاه می‌کردم با شفاف ترین حالت ممکن کوهی رو با تمام جزئیاتش می‌دیدم که برف روش نشسته و هر روز خورشید از پشتش غروب میکنه و رنگ ها آروم آروم به قرمزی و در نهایت به سیاهی می‌ره.

تکیه داده به سکو – کاپوچینو – بیگانه آلبر کامو

توی اون دوران، توی اون شرایط خیلی به جزئیات توجه می‌کردم، کوچیکترین چیز ها جالب شده بود برام، طبیعت رو با دقت بیشتری می‌دیدم. فرمانده تهدید می‌کرد اما من خیره به بخاری بودم که از دهنش بیرون میومد رو می‌دیدم و کیف می‌کردم. ستاره ها و ماه مرموز تر شده بودن.صدای باد و گرد و خاک جذاب تر از قبل شده بود. دلم تنگ شده برای اون سکوی دنج!
ما آدما توی هر شرایطی می‌تونیم خودمونو باهاش وفق بدیم و لذت ببریم.

 

فقط اگر هر دقیقه گله نکنیم و دنبال مقصر نگردیم

 

 

Categories: زندگی

فرار از اردوگاه ۱۴

کتاب فرار از اردوگاه ۱۴ داستان فرار شین این گئون از یکی از امنیتی ترین و غیر انسانی ترین اردوگاه های کار اجباری کره شمالی، یعنی اردوگاه ۱۴ هست. این کتاب بر اساس خاطراتی که خود شین توی چندین جلسه با هدف چاپ شدنش برای بلین هاردن، نویسنده کتاب تعریف کرده هست و داستان کاملا واقعیه(یکی از دلایلی که خیلی علاقه مند بودم هرچه زود تر بخونمش).

کتاب، داستانی با جزئیات کامل از زندگی شین توی اردوگاه و قوانینش ارائه میده و در کنارش، گفتن از دولت کره شمالی، خاندان کیم، فساد ها و اتفاق ها باعث میشه در کنار داستان جذاب اطلاعات خوبی هم کسب کنید.

اگر کتاب رو خوندید حتما اینجا رو هم ببینید، دیدن تصاویر هوایی جاهایی که شین ازشون تعریف میکرد احساس عجیبی به آدم میده.

شین توی اردوگاه به دنیا اومد، تا سن ۲۳ سالگی دنیای خارج از کمپ رو ندید، طبق قوانین اردوگاه بزرگ شد، قوانینی که صد در صد به نفع بالادستی ها بود، بهش یاد دادن هیچ وقت نباید اعتماد کنه، هیچ وقت نباید بخنده یا خوشحال باشه، بهش یاد دادن باید با تمام وجود کار کنه تا خدا گناهاشون (که دلیل تبعید کل خانواده به اردوگاه بود) رو ببخشه. گناهی که حتی خودش مرتکب نشده بود. تنها چیزی که برای شین مهم بود، نه محبت به خانواده، نه داشتن دوست، نه دیدن دنیای بیرون، نه احترام، غذا بود. تنها دغدغه شین خوردن غذا و گوشت بریان بود و دلیل فرار از اردوگاه هم همین بود.

شین

شین

وقتی داشتم داستان رو می‌خوندم همش با خودم فکر می‌کردم ما آدما فکر و رشدمون چقدر وابسته هست به شرایط، شرایط چقدر می‌تونه روی ما تاثیر بذاره و مارو عوض کنه. تعجب می‌کردم که ساختار ذهنی و جسمی آدم چقدر عجیبه که اینجوری می‌تونه با هر شرایطی خودش رو وفق بده و عادت کنه. به خودم فکر می‌کردم، به خودمون، که انقدر از تغییر می‌ترسیم، که خیلی از کار ها رو نمی‌کنیم، خیلی چیز ها رو شروع نمی‌کنیم، چون از این می‌ترسیم که بعدش شاید اون کار باب میل بعضی ها نباشه و قبولش براشون سخت باشه. که حتی خیلی وقتا از خودمون می‌ترسیم، که یک تغییری بدیم تو زندگیمون. چون می‌ترسیم از دایره امنمون خارج بشیم.

 

و غافل از این که هر چیزی برای هر کسی بالاخره عادی میشه و دیگه براش مهم نیست.

 

Categories: زندگی, فلسفه, کتاب

وقتی هر چی داشتم رو دزدیدن…

از اون روز به بعد اصلا حوصله نوشتن و کلنجار رفتن با کلمات رو ندارم، نه فقط کلمه ها، حال و حوصله خیلی چیز های دیگه رو هم ندارم. جدای از بلاگ نوشتن، از سالها پیش برای خودم هم می‌نوشتم، توی یک دفترچه ای با یک وابستگی خاص نسبت بهش. اونم رفت. دیگه چه انگیزه ای می‌مونه برای نوشتن؟

همیشه هر مشکلی برای آدم پیش میاد، روز های اولش خیلی سخت می‌گذره، اما عادت کردن، وفق پیدا کردن و فراموش کردن نعمت های بزرگی هستن که خدا درون هر انسانی قرار داده. و اگر اینها نبود قطعا زندگی غیرقابل تحمل می‌شد.

این ها در هر صورت اتفاق میفتن. عادت می‌کنی، شک نکن، ولی موضوع مهم زمانه. این که کی عادت می‌کنی؟ کی عادی میشه و دیگه اذیتت نمی‌کنه؟

توی این شرایط سه تا کار می‌تونیم انجام بدیم:

۱- بشینیم و هر روز و هر ساعت به اتفاقی که برامون افتاده فکر کنیم و به خودمون سرکوفت بزنیم و از زمین و زمان گله کنیم که چرا من

۲- بی‌خیالش بشیم و بذاریم زمان بگذره و آروم آروم عادی بشه همه چیز.

۳- تمام تلاشمون رو بکنیم که زود تر عادی بشه و عادت کنیم

دو سه روز اول واقعا سخته که حالت اول نباشیم. من بودم.اما بعد گفتم خب، رفت، اتفاق افتاد، چیکارش کنم، چیکار میشه کرد اصلا؟ چرا باید بشینم و همش به اون اتفاق فکر کنم و روز هام رو به تباهی بگذرونم؟ چند روز که گذشت از حالت اول پریدم رو حالت سوم. مثبت نگاه کردن به قضیه، خوندن فلسفه، مشخص کردن هدف و انگیزه کمک خیلی زیادی می‌کنه که بپری رو حالت سوم و موندگار بشی.

به قولِ دوستم چرا ما انقدر وابسته گذشتمونیم، حال رو ثبت می‌کنیم که در آینده گذشتمون رو ببینیم و که اون روز اونجوری شد و اون اتفاق افتاد. که چی بشه؟ دفترچم رفت، باید میرفت. اگر قرار باشه داشته باشمش دنیا بهم بر میگردونتش یه روزی. برام هم مهم نیست دیگه. موبایل قبلیمو برداشتم، یه دستی به سر و روش کشیدم و الان دوستش دارم و احساس خوبی بهم میده، کوله پشتی گرفتم و یک لپتاپ، چیز های دیگه رو هم کم کم میگیرم.

و این که نوشتن رو هم از امروز شروع کردم 🙂

Categories: زندگی